جهانگیری یا جهان داری
بی مناسبت نیست که یک ارزیابی از موقعیت ایالات متحده، طی چند دهه اخیر در جهان و منطقه و مناسبات بین شرق و غرب، دنیای عرب و دنیای اسلام داشته باشیم.
آنچه مهم است این است که اگرچه ایالات متحده به دلیل در اختیار داشتن بزرگترین قدرت نظامی- اقتصادی جهان، توانسته است توفیقاتی در جهان گیری آنهم به صورت موقت داشته باشد، ولی بی تردید هیچگاه نتوانسته است در جهان داری توفیقاتی به دست آورد و کاملا می توان به پارادوکس جهان گیری و جهان داری در سیاست های استراتژیک و عملکردهای تاکتیکی ایالات متحده اذعان نمود.
روزگاری ایالات متحده به دلیل برخورداری از رهبران خردمند و بزرگی چون جرج واشنگتن، مدیسون، جفرسون و آبراهام لینکلن و مجاهدت های مردان بزرگ این سرزمین در نفی استعمار انگلستان و استقرار استقلال امریکا، به سرزمین بزرگی تبدیل شد که اروپای قرن هجدهم نوزدهم و اوائل بیستم را در آرزوی خود مشحون ساخت.
اما ایالات متحده از بزرگترین دموکراسی جهان در اوائل قرن بیستم به بزرگترین حامی رژیم های سرکوبگر و توتالیتر در جهان تبدیل شد.کودتاها، بسیاری از آشوب ها و تحریکات مردمی در کارنامه چند دهه اخیر، ایالات متحده را به کشوری تبدیل کرد که با آرمانهای نخستین مردمان این سرزمین در تناقض و تنافر بوده است.دگر هراسی و تحمیل فوبیای جدید بر اندام اندیشه سیاسی امریکا و مبنایی گشته است تا تهدیدات محیط استراتژیک ایالات متحده دستخوش نظریه سازی ها و نوع برداشت ها و نگاه های انتزاعی شود. جنگ سرد پایان گرفت و قدرت بلامنازع ایالات متحده به دلیل ضعف شناخت در پیرامون خود و عدم تبیین نگاهی فراتر از دکترین جنگ سرد، بحران فلسفه سیاسی بین المللی برای امریکا به وجود آورد و نتوانست جهان داری توام با اعتبار برای ایالات متحده به همراه آورد.گسترش ایدئولوژی های خشونت آفرین و فوبیاهای افراط آمیز، نتیجه و پدیده رفتارهای خود ایالات متحده در قبال مسائل مهم جهانی است.تلقی این که ماهیت قدرت، خود حق را هم به همراه می آورد تلقی خطرناکی است که پژواک های افراطی را به دنبال داشته است.
ایالات متحده در دو دولت قبلی و فعلی با پدیده دو نئو روبرو است، نئوکان ها در دولت جرج بوش و نئودموکرات ها در دولت باراک اوباما که با موازین و اصول محافظه کاران و دموکرات ها ی سنتی فاصله زیادی در پیش گرفته اند. در این میان حتی سیاست خارجی خاصیت کاربردی خود را از دست می دهد و دیگر سمبلی برای ابلاغ ارزش ها و معتبر ساختن مفاهیم ایالات متحده نمی تواند نقش آفرینی کند و بستر رویکرد حاکمیت های مختلف در ایالات متحده را به افزایش قدرت نظامی و سیاست های بازدارنده راهنمود و معطوف ساخته است.
امریکایی ها پس از جنگ دوم جهانی داعیه پیشگامی در برقراری امنیت و ثبات بین المللی را داشته اند ولی پرسش اینجاست که آیا توانسته اند مقبولیت توام با مشروعیت را طی این مدت به دست آورند؟
برقراری امنیت و ثبات جهانی با مبانی هژمونیک ایالات متحده و غرب قابلیت اجماع جهانی را ندارند. دوره خودآگاهی میان ملل فرارسیده است.چرخش بنیادین در سیستم های سیاسی دنیای امروز بر هم زننده نقش ایدئولوژی نهادینه شده است.نظام های بوروکراتیک هم در این فرآیند و چرخش سیاسی ساختار شکن شده اند.
چارچوب های استراتژیک امریکا و دنیای غرب به دلیل سیاست های هژمونیک گرفتار بحران های جدی درمحیط های امنیتی خود شده اند به همین دلیل است که دولت های امریکا فارغ از جمهویخواه یا دموکرات با گرایشات سنت گرایانه یا نئوکان خود در پی افزایش توان اطلاعاتی، سامان دهی محیط امنیتی برای مقابله با تهدیدات موجود و مدیریت چالش ها و ریسک های امنیتی هستند.امریکائیها با توسعه توانایی نظامی خود و به کار گیری دیپلماسی و قدرت نرم نتوانسته اند تهدیدات محیط امنیتی خود را کاهش دهند.دلیل همه اینها این است که ایالات متحده با بحران فلسفی در نظر و عمل روبرو شده است و این فقط محدود به رفتار امریکا در ابعاد سیاسی، بین المللی، امنیتی و نظامی نیست بلکه در بعد فکری و فرهنگی هم می توان رشحاتی از این بحران فکری را رصد کرد.
روزگاری در بعد فرهنگی ایالات متحده در پی ابلاغ لیبرالیسم به معنای واقعی خود در راستای نقش راهبردی بین المللی و ارزش های امریکا بوده است.درحالیکه درماجرای جهانی شدن، لیبرالیسم نتوانست مشروعیت بخش و مقبولیت آفرینی برای جهان گیری و جهان داری ایالات متحده شود. نظم جهانی مورد توجه امریکا خود با چالش های عظیمی روبروست. نمی توان از یک سو شعار نظام چند قطبی و بازگرداندن نقش سازمان ملل متحد را داد و در پی پذیرش مفهوم چارچوب های نظام چندجانبه بود ولی نقش راهبردی و استراتژی هژمونی را به عنوان بزرگترین قدرت نظامی، سیاسی جهان برای خود قائل بود.
مانورهای نمادین هم نتوانسته است به تلاش های جدی و واقعی تبدیل شود.ظرفیت جهان داری و رهبری جهان نیازمند مسئولیت های چند وجهی در قبال همه مسائل جهانی است مسئولیتی که همه مسائل بین المللی اعم از امنیت،محیط زیست، آب، حقوق بشر و مبارزه با جرائم و تروریزم را در بر میگیرد.
امریکای جرج بوش نا امیدی عظیمی در جهان پدید آورد. دولت دموکرات اوباما میراث دار سیاست های هولناک ضدبشری دولت نئوکان جمهوریخواه است.این جاست که ظرفیت سازی چند وجهی در حل معادلات منطقه ای و بین المللی معنی می یابد.آیا می توان امیدی به تغییر سیستم سیاسی در امریکای دموکرات و امریکای اوباما داشت؟ ایا مفاهیم قدرت، سلطه می تواند جای خودشان را به همزیستی، درک واقعیت ها و نگرانی های انسان امروز بدهد؟ اوباما در مبارزات انتخاباتی ۲۰۰۸، ایجاد تغییر را سرلوحه سیاست های داخلی و خارجی خود معرفی نمود.وی در حین این مبارزات بارها سیاست جمهوری خواهان در موضوعات داخلی و خارجی را به چالش کشید و مدعی شد پس از به قدرت رسیدن تغییرات اساسی در این سیاست ها به وجود خواهد آورد.
عملکرد اوباما در طول یک سال و چند ماه گذشته قابل دفاع نبوده است.اگرچه وی در برخی مسائل داخلی مانند برنامه های درمانی موفقیت هایی داشته است اما در زمینه سیاست خارجی عمدتاً سیاست سنتی امریکا را دنبال کرده است.حتی در تدوین استراتژی جدید هسته ای امریکا که برخی از آن به عنوان یک حرکت جدید در زمینه هسته ای یاد می کنند، تفکر هژمونی امریکا بر جهان حاکم است.چگونه دولت اوباما تهدید به استفاده از سلاح هسته ای علیه کشورهای غیر هسته ای را توجیه می کند؟ آیا این تغییری است که اوباما قبل از انتخابات ریاست جمهوری از آن یاد می کرد؟
مشکل دولت امریکا این است که هنوز با عینک هژمونیک به جهان می نگرد و از واقعیات دنیای کنونی گریزان است.اگر استراتژی امریکا بر مبنای پذیرفتن واقعیت های جهان شود در این صورت می توان نسبت به حل مسائل و بحران های جهان امید داشت.
جمعه 17 ارديبهشت 1389 2:2