باور مدارید هرگز مرگش را که او عاشق زندگی بود. کی مرگ میتواند نام او را بروبد از یاد روزگار؟ باور مدارید مرگ خالق «زندگی و دیگر هیچ» را. نه، من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم. عباس کیارستمی چنان در جانهای شیفته حلول کرده که کندنش از دنیا، گویی چیزی از خویشتن کم میکند و الفت و لطافت و معرفتی را گم میکند.
نه، من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم و یادشان را هماره در دل بارور میکنم. جگر خونم از رسم این روزگار بدعهد که حتی وداع عزیزان را هم از ما دریغ میدارد.
خبر هجرت عزیزی در غربت شنیدن، همه عمر دیر رسیدن است؛ تابوت یار به دوش گرفتن است در حسرت یار به آغوش گرفتن.
عباس عزیز! رسم ما این نبود که آرمیده بازآیی به وطن که تو «مثل یک عاشق» سر برافراشته و سینه افراخته، ایستاده بودی تا «راهحل» را نشان دهی، تا «گزارش» دهی از «قضیه شکل اول، شکل دوم»، تا بگویی «خانه دوست کجاست؟»
یکتنه ایستادی تا نام ایران به اعجاز هنر بیارایی و در بام جهان بانگ زنی در آن زمانه ناجوانمرد که نیام بر ایران کشیده و پتک جنگ بر سرمان کوبیده و قهرمانانمان داغ تسلیم بر دلشان نشانده بودند. ما در خانه سران ملل هماوردی دیگری داشتیم و تو در خانه دلهای ملل هماورد دیگری. چه تلخ که قدر تو را ندانستند و در بازگشت به وطن، از در دیگر روانهات کردند تا به خانه روی. بیهیچ سپاسی از بیرقیب تاختنت؛ از آوازه ساختنت و از آزاده شناختنت. آنان که «طعم گیلاس» تو دیده و مزه «شیرین» اعجازت را چشیدهاند، «زیر درختان زیتون» فیلمهایت نشسته و «مشق شب» تو را خواندهاند، «همشهری» و «همسرایان» تو میشوند. ای دریغ اگر کامی نگیرند از نقاشیهای عارفانهات که در قاب سینما تصویر شد.
باورم نیست که آرمیده بازآمدی ای رفیق شیرین، ای مونس دیرین. تو مرگ را هم نقاشی میکنی؛ میشود «کپی برابر اصل» زندگی. مرگ هم «زنگ تفریح» تو میشود؛ بگذار ما بشماریم «پنج»، «ده» و «باد ما را خواهد برد» به «کلوزآپ» زندگی به روایت کیارستمی؛ جایی که «تولد نور» است؛ جایی که مرگ «مسافر» است، همه فکر «لباسی برای عروسی» هستند در ضیافت «زندگی و دیگر هیچ» کیارستمی.
سلام ای نگارگر نور و زندگی؛ به خانه خوش آمدی، جانت را جایی میگذارند اما یادت را میپراکنند در دلهای ما. یادت را زنده نگاه میداریم.